"به تماشا سوگند
و به آغاز کلام
و به پرواز کبوتر از ذهن
واژه ای در قفس است."
خدای من، خدای خوب و مهربان، امروز میخواهم دلتنگیهایم را برایت بازگو کنم. از کجا آغازکنم که "دلتنگیهای آدمی ر ا باد ترانهای می خواند، رؤیاهایش را آسمان پرستاره نادیده میگیرد و هردانهی برفی به اشکی نریخته میماند." شرح یک عمر جدایی.
محبوب من! درست از زمانی که پیمانههای خاکی وجودمان را با میِ عشق و معرفت میسرشتی، در همان هنگام که « بودنمان» را با آبی ناچیز به صورت هر چه زیبا صورتگری کردی، چه کسی می توانست این گونه زیبا تصویر انسان را به عرصهی وجود کشاند. آنگاه که روح خودت را بر ما دمیدی و وجود خاکیمان را رنگ خدایی بخشیدی ما نیز با وجود بی وجودیِ خود، تو را خدایمان خواندیم.
خدای من نمیدانم در قلبهایمان چه امانتی به ودیعه نهادی که آسمان، این صفحهی آبی خداوند به ناتوانی خویش اعتراف کرد و فرشتگان عرش کبریاییات با همهی عظمت و نازشان به اینکه درکنار تو هستند، سر به خاک تعظیم نهادند. شاید آن روز بود که ابلیس تخم غرور و سرکشی را در نهادمان کاشت. خدایا تو میدانستی این سرکشی را و این طغیان را و آنچه در قلبهای ما میگذرد با این حال دریای رحمت بیکرانت امید هدایتمان را نوید میداد، پس پیمانی با ما بستی. خدایا مگر تو همان روز از ما نپرسیدی که "الست بربکم؟" و ما با قلبهایمان ندای " بلی " را سر ندادیم پس امروز چه شده است برما. شاید اگر آن روز که پدرمان آدم درکنارت و قرین مهربانیهایت بود قدر لحظههای وصل را می دانست، شاید اگر آن گناه نخستین را مرتکب نمی شد، شاید اگر طعم شیرین میوهی گناه را نمی چشید، شاید، شاید، شاید...
محبوب من! دیر گاهی است که دلم برایت بسیار تنگ است. در زمانی که صداقت گل نایابی است و محبت نیز هم؛ در زمانی که سطح سیمانی قلبهایمان دیگر تاب پذیرش واژههای آسمانی را ندارد، شاید سهراب راست می گفت که این روزها هیچکس حتی مترسکهای هشدار را بر سر مزرعه ی ایمان جدی نمی گیرد. این روزها همه گویا علف صداقت را زیر پا له می کنند و روی قانون زمین پامی گذارند و یا به قول شاملو شاید خدا را نیز درپستوی خانهها نهان باید بکنیم. سهراب می گوید" زندگی چیزی نیست که سر طاقچه ی عادت از یاد من و تو برود"؛ من می گویم قرار عاشقیمان با خدا در روز ازل چیزی نیست که در طاقچه ی ذهنهایمان غبار فراموشی به خود بگیرد. ما در قمار عاشقانهی خود با محبوبمان باخته ایم پس اینک این طغیان و سرکشی آدمیان برای چیست؟ مگر نه این است که عاشق خود را باید در وجود معشوقش ذوب کند تا رنگ " او " به خود بگیرد و ببین شکوه و عظمت محبوبمان را که خود رنگ خداییش را به ما هدیه داد.
خدایا من چه بسا برتر از فرشتگانت بودم و به قلبم نوید زندگی جاودان در فردوس برین و در کنار معشوق را داده بودم، پس امروز چه شده است که در دیرِ خراب دنیا اسیر افتاده ایم. در روز جداییمان آن روز که من میخواستم پا به عرصهی این هستی خاکی نهم و در دامگه آن خود را محبوس سازم تنها به این امید بود که تو در گوشم نجوا کرده بودی: بازگشت همهی شما به سوی من است. آن روز تو برلوح قلبم دستور زبان بندگی و دلدادگی را املا کردی. به من گفتی که مبادا ابلیس ترا بفریبد همچون مادری مهربان که کودکش را از خطرات زندگی هراس میدهد. اما خدایا نمیدانم که چه اتفاقی رخ داد که همهی آن قرارها با اولین گریهیمان و اولین تنفسمان دراین دنیا به باد فراموشی سپرده شد. دنیایی که میخواهد انسانها و حتی قلبهایشان راصنعتی کند– قلبهای صنعتی- صنعت نه به معنای پیشرفت بلکه مقصود انسانهایی هستند که صنعت گناه را پیشهی خود ساخته اند و حتی شاپرک احساسشان را در هوای معصیت خفه کرده اند. اینجا غزلهای خداگونه رنگ دود گرفته است، دود غرور انسانها را، اینجا دیگر کسی سرودهای آسمانی پیامبران را در ذهن ندارد و صدای زنگولههای گلهی چوپانان دیگر به گوش نمی رسد و درمیان فریاد انسانها محو شده است، فریاد قدرت، فریاد ثروت ، فریاد أنانیت و... اینجا کباب قناری می خورند و برای گرمایشان دردنیای سرد ، بی روح و بی مهر خود حتی از آتش زدن یاسها و نرگسها نمی گذرند. اینجا بندگی فراموش شده، اینجا شاید انسانیت در فرهنگ لغت ذهنهای مردمانش واژهای غریب و ناآشنا باشد. اینجا دیر زمانی است که شکوفههای ایمان پژمردهاند و کسی نیست که از آب عشق الهی سیرابشان کند. اینجا گذرگهی تاریک و بینور است. در باغچهی زندگی خجالت میکشی از تنفس، از دزدیدن اکسیژن که حق توست. خارها گلها را امان نمی دهند. دیگر طاقتی برای غنچهها باقی نمانده است می خواهند از پیلههای پروانهای خود برون آیند. درهر قدمی که گام برمی داری خاری با بی شرمی وجودت را چنگ می زند، خارهای سمی و زهرآلود گناه.
اما محبوب من! هنوز هم در گوشههای این سرزمین، گریههای شبانهی تکسواران خدایی و آوای جانسوزشان از قعر درههای غم و اندوه به گوش میرسد. اینجا هنوز هم چکاوک قلبهایمان آواز جدایی سرمی دهند و چشمانمان در اشک فراقت غسل میخورند.
خداوندا! من امروز تنهایم. همه ی انسانها تنهایند. تنهایی، سرنوشت محتوم آدمی است. تنها به دنیا می آییم، تنها زندگی میکنیم و تنها میمیریم. ما تنهاییم اگر تو نباشی. خدایا ما امروز چشمهای آسمانی را می جوییم. چشمهایی که ترا در آن به نظاره بنشینیم. ما دلمان برایت تنگ است. در کوله بار تنهاییهایمان جز خوشه ای امید و سر سوزن ایمانی چیز دیگری نداریم. دیرگاهی است که انسانها گویی ترا در انبوه دلبستگیهایشان فراموش کرده اند. آنها فراموش کرده اند که روزی تنها دلبستهی تو بودند.
پس بیایید با خدای عاشقان تجدید پیمان کنیم. خدایی که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت دارد. خدایی که در این نزدیکی است. پس بیایید روشنیها را بچشیم. خوب گوش کنیم از پشت دیوار زندگی صدای شکفتن و سبز شدن غنچههای محبت و دوستی می آید. غنچههای آشتی، آشتی با حق. کاش می دانستی او با چه شوقی به سویت میآید. پس نگذاریم رهگذر لحظهها آرام و بی صدا از کنارمان عبور کند و فرصتها را از ما بگیرد. نیِ وجود ما را دیرگاهی است که از نیستان عالم معنا بریده اند اما امیدمان به بازگشت و دیدار محبوب همچنان باقی مانده است. تنها مولوی که یکی از رهروان منزل عشق بوده در وصف این جدایی و فراق بیست و شش هزار بیت سروده است، ما نیز می توانیم شاه بیت غزل زندگیمان را حتی درچند کلمه خلاصه کنیم. مطمئناً او خواهد پذیرفت.
و من نیز با قطرهی اشکی شرح این جدایی را میسرایم و مینشینم تا واژههای آسمانی ذهنم متراکم شود و آنگاه ترا خواهم سرود. تو نیز میدانم خواهی بارید بر کویر تشنهی سینهام و ما دوباره سبز خواهیم شد درجهانی دیگر ...
به امید وصال و دیدار محبوبمان
نظرات
سارا پیروتی
08 بهمن 1391 - 07:12خیلی متشکرم دوست عزیز واقعا دستت درد نکنه منتظر مطالب جدید شما هستیم به امید خدا!
بنفشه
24 بهمن 1391 - 01:30آفرین خانم محمدیان. مثل همسرتان آقای صدیق قطبی،قلم شیوای و دلنشینی دارید. مطلب کمی از شما خوانده ایم. امیدواریم بیشتر از شما بخوانیم.